اشعار آرش شفاعی

به خدا ! که اصابت کردیم / آرش شفاعی

راه می رفتی
زمین با تو می آمد
می رفتی
از این زندگی،از این به ندرت
چون گنجشکی که در پریدن فرورفت
فوران زد آه تو که: آب
آب
آب
آب شدی تو
که
خونت را
لباسی از برف زیبا کرده بود
هر هفت سنگت
به صدا درآمد:
به خدا !
که اصابت کردیم
تو بخواب
که خستگی کوهی در توست
جهان گرم شد
در پتویی که تو را پیچیدند

 

منبع: صفحه ی اینستاگرام شاعر

2718 0 3.67

بادهای بی رمق حاشا که آبادم کنند / آرش شفاعی

 
دوستانم خواستند اين روزها يادم کنند
نوحه خوانان را فرستادند، تا شادم کنند
 
ميزبانان عزيزم خنده بر لب آمدند
ميهمان سفره ي رنگين جلادم کنند
 
قفل هاي تازه بر زنجير کوبيدند و بعد
مژده ها دادند مي خواهند آزادم کنند
 
خاک گورستان به خون دل مگر گِل کرده اند
در ازل وقتي هوس کردند ايجادم کنند
 
آسيابي کهنه ام بيرون شهري سوخته
بادهاي بي رمق حاشا که آبادم کنند
 
سال ها چون مرده اي بر دوش خود افتاده ام
کاش خاکستر شوم، همبستر بادم کنند...
 
1819 0 2.16

مثل بهانه گيرترين کودک زمين / آرش شفاعی

مجروح دست های پر از آب و دانه ام
از من مخواه پر کشم از آشيانه ام
 
روزی که سرنوشت مرا مي نوشته اند
همسايه ی شکارچيان بوده لانه ام
 
در گوشه ای نشسته ام و گريه مي کنم
تهران گذاشته ست سرش را به شانه ام
 
هرگز من و جنون مرا دست کم نگير
زيرا به سهم خود دو سه ديوانه خانه ام
 
گيرم که واژه هام همه بغض کرده اند
وقتی هوای زمزمه داری، ترانه ام
 
وقتی دلت گرفته، فقط گوش مي کنم
وقتی سرت خوش است، چه گرم است چانه ام
 
گفتم: «خوشا زمانه...» همه خنده شان گرفت
از نقش بازیِ چه قَدَر ناشيانه ام
 
مثل بهانه گيرترين کودک زمين
عمری ست عيب جوی زمين و زمانه ام
 
تنها تو مي توانی آرامشم دهی
دستت کجاست تا که بگيری بهانه ام؟
 
1403 1 5

در نسخه ي چاپ قديم خمسه، ليلا هم / آرش شفاعی

صبحانه شير داغ دارم، نان و خرما هم
نان از غزل، ابيات شيرين چون مربّا هم
 
رود آمده يک دسته زنبق پيشکش کرده
گلپونه ها آورده و يک بوته نعنا هم
 
تا سيني صبحانه ات بوي خوشي گيرد
بابونه ي بسيار آورده است صحرا هم
 
برخاستي ديدم لباست موج برمي داشت
طوفان خون انداختي در جان دريا هم
 
بعد از تو شيرين در حصار قصر خود پوسيد
در نسخه ي چاپ قديم خمسه، ليلا هم
 
پيراهنت يک گوشه افتاده است، مي ترسم
آخر بيفتد در هوس حتي زليخا هم
 
امروز با لبخند شيرين تو زيبا شد
در انتظار ديدنت بي تاب، فردا هم
 
627 0 5

اگر تاريخ چشمي داشت، خون و اشک کارش بود / آرش شفاعی

 
اگر تاريخ چشمي داشت، خون و اشک کارش بود
اگر يک قطره غيرت داشت دنيا زهر مارش بود
 
اگر تاريخ دستي داشت، دستي در خودش مي برد
به جوي آب مي انداخت هرچه در شمارش بود
 
چرا دستي به ياري برنياورد آن زماني که
حسين بن علي تنها علي اصغر کنارش بود؟
 
چرا حرفي نزد وقتي فراز دار شد حلاج
و دست مؤمنان شهر گرم سنگسارش بود
 
بسا تيمور تاتاري که بر صدر جهان بنشاند
همين يک مشت لوک و لنگ تنها افتخارش بود
 
نگاه از چشم هاي خالي کرمانيان دزديد
مخنّث هاي بسياري عزيز تاجدارش بود
 
بلي گاهي نگاهش پشت خم گرديده اي را ديد
فقط وقتي که سلطان بن سلطاني سوارش بود
 
فقط از شاعران چاق درباري روايت کرد
نه از آن کس که روي شانه اش يک عمر دارش بود
 
چرا در کوچه ها ي تو به تويش تا ابد گم شد
هر آن کس که جهاني آرزو چشم انتظارش بود
 
اگر مي داشت چشمي، ميل در چشم خودش مي کرد
و گر که غيرتي مي داشت مِيل انتحارش بود
 
1918 1 4.23

همسایه ی دیوار به دیوار بهاریم / آرش شفاعی

ما همسفر چلچله تا باغ بهاریم
این حجم پر از فاصله را تاب نداریم

بی تو همه زردیم و خزان گشته و با تو
همسایه ی دیوار به دیوار بهاریم

چون رود به دنبال تو-ای آبی بی مرگ!-
گرم سفری سرخ از این بند و حصاریم

دیروز دچار «نکند» بود دل ما
با «باکی از آن نیست...» کنون راهسپاریم

در روشنی آب و نگاه تر باران
دنبال تو هستیم که ما در پی یاریم
 

2708 0 4

ببین چه کرده تازیانه های باد با درخت / آرش شفاعی

برهنه قد کشیده در هجوم بادها درخت
ببین چه کرده تازیانه های باد با درخت

شبیه شاعری که در بغل گرفته ماه را
بلند می شود، بلند تا خودِ خدا درخت

اگر چه برگ و بار او میان باد گم شده است
نماز می برد چه سبز و خوش بهار را درخت

سری در آسمان، تنی ستاره در ستاره زخم
چگونه بایدش سرود، هان! شهید یا درخت!؟

اگر زمین و آسمان تمام یخ زده است باز
شروع می شود بهار از ستاره تا درخت
 

3041 1 5

دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد / آرش شفاعی

پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد

غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد


پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر

که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟


علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد

علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد


به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم

ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد


نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است

دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد


نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب

تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد


پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد

دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد


2899 1 4.38